این چندوقته به اندازه موهای سرم کار سرم ریخته. از عوض کردن پوشک بچه تا شیر دادن و خواب کردن و آروغ گرفتنش تا شب بیداریاش. همه از صفر تا صد خودم. انگار خودم بچه دار شدم.

هلمایی که اصلا تو بغل مامانش آروم نمیگیره فکر میکنه مامانش منم. بابایی که پیر شدنشو احساس میکنم. منی که از یه دختر ۱۹ ساله داره روز به روز عذابام بیشتر میشه.

درد دنیا ریخته تو دلم. ولی جلوی بابا اینقدر خودمو محکم نشون میدم که نخواد احساس کنه تنها مونده، که نخواد غصه منو بخوره. گاهی هم میشم مامان فاطیما، هم مامان هلما، هم مامان بابام و هم مامان مامانم. با بابام اینقدر حرف میزنم و از روزای خوب آینده میگم تا آروم بگیره. از مامانم اینقدر مراقبت و پرستاری میکنم که اصلا نمیدونم روزم کی تموم میشه. با هلما اینقدر خودمو مشغول کردم که نخواد یه ذره هم سختی بکشه. ولی خدا میدونه بچه ای که هنوز ۴۰ روزشم نشده نگهداریش سختع. اونم برای منی که فقط ۱۹ سالمه. که تجربه هیچیو ندارم. حالا باید خودم بشورم، خودم عوض کنم، خودم همه کاراشو انجام بدم. گاهی هلمارو میذارم رو پام اون شیر میخوره و منم کتاب زیستو باز میکنم و آروم آروم شروع میکنم به درس خوندن. اینقدر توی اون حالت میمونم که نمیدونم کی و کجا خوابم میبره. که یهو با صداش از خواب میپرم و دوباره روز از نو روزی از نو.

سختی که خیلی میکشم. ولی هروقت اینجوری میشه میگم خدایا دمت گرم، میدونم هنوزم هوامو داری. خدایا شکرت. من به این جملت ایمان دارم که میگی قطعا بعد از هرسختی آسانی ست. من میدونم روزای خوب برامون کنار گذاشتی. وقتی که دیگه خیلی خیلی کم میارم یاد جمله سهراب میفتم که میگه به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد. آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند.

چی بگم از روزایی که محمد دست از سرم برنمیداره و‌ سعی داره روز به روز خودشو بهم نزدیکتر کنه و منی که هی حصار تنهاییمو‌ کوچیک و کوچیکتر میکنم و نمیخوام ببینمش.

خدایا، میدونم حواست بهم هست. فقط خیلی خستم شده. زودتر لطفا. زودتر

میکنم ,اینقدر ,مامان ,آروم ,خیلی ,میدونم ,اینقدر خودمو منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

webgardha100 خرید اینترنتی هر چی که بخوای