تازه از شدت خستگی سرمو گذاشته بودم رو میز که بابام اومد بالای سرم گفت رژیا بابا یکمی بخواب. خسته شدی. گفتم بابا فقط ۷ روز دیگه مونده. تموم که شد دیگه منو بیدار نمیبینی. رفت و یکم میوه آورد باهم خوردیم. بعد یهو یاد یه خاطره افتادیم و زدیم زیر خنده. همینجور که درحال خندیدن بودیم نصف شبی مامانم درو باز کرد اومد داخل و اونم بیخبر از همه چی زد زیر خنده. خلاصه یکم روحیه گرفتم که گوشیو باز کردم. منبع
درباره این سایت